کتاب شناخت

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۳:۲۷

خلاصه کتاب تیدا

نام کتاب : تیدا
نویسنده : شهلا پناهی لادانی
انتشارات : شهید کاظمی
توضیحات : 
تیدا حکایت مادرانه ای است از زندگی نور چشمش شهید حیدر جلیلوند ، که به زبانه مادرانه نوشته شده است این شهید علاقه ی زیادی به مادرش داشته و در خانه به نام حمید صدا زده می شده . حیدر جلیلوند دو دختر کوچک به نام های ثنا و حنانه داشته است و در شهر تهران زندگی می کرده این کتاب دارای ۱۶۲ صفحه به همراه تعدادی عکس است و مناسب گروه سنی ( د و ه ) یا همان کلاس هفتم تا دوازدهم می باشد
قطعه ای از کتاب : 
حالا من به احترام پسرم ایستاده بودم و منتظر فرصتی بودم تا دور و برش خلوت شود و بتوانم دست و صورتش را به بوسم برای چند لحظه انگار همه جا ساکت شده بود و کسی جز من و حمید نبود پرچم سه رنگ و پر از غرور کشورم این بار به حرمت شهادت سرباز حضرت زینب با همه ی صلابت و زیبایی اش قامت پسرم را پوشانده بود هزار بار توی دلم ذکر گفتم و از خدا خواستم صبر این آخرین وداع را به قلب و چشم هایم هدیه بدهد گوشه ای از پرچم کنار رفت ، حمید آرام و شاداب خوابیده بود ...... انگار خستگی همه ی روز های جهاد از تنش بیرون آمده بود دور صورتش را با پرچرم سبز حرم پوشانده بودند و روی پیشانیش سربند « کلنا عباسک یا زینب » بسته بودند ماه من توی این قاب چقدر قشنگ تر شده بود !

ریحانه هژبری
۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۳:۱۹

خلاصه کتاب دیدار پس از غروب

نام کتاب : دیدار پس از غروب 
نویسنده : منصوره قنادیان 
انتشارات : روایت فتح
توضیحات :
این کتاب خاطرات شهید مهدی نوروزی است که به روایت همسرشان می باشد تاریخ تولد ایشان۱۵ / ۳ / ۱۳۶۱و تاریخ ازدواج ۲۸ / ۳ / ۱۳۹۱ است وپس از 2 الی 3 سال به سامرا  برای دفاع از حرم امام حسن و امام هادی رفتند و در تاریخ ۲۰ / ۱۰ / ۹۳ به فیض شهادت نائل آمدند این شهید یک فرزند به نام هادی دارد که حتی یکسالگی اش را ندیده و سعی کرده در مدت کمی که با فرزند و همسرش بوده بهترین هارا فراهم کند این کتاب دارای ۱۱۲ صفحه به همراه عکس و مناسب گروه سنی ( د و ه ) یا همان کلاس هفتم تا دوازدهم می باشد 
قطعه ای از کتاب :
اصرار کردم که محمد هادی باید پدرش را ببیند . بغلش کردم ، رفتم کنار پیکر آقا مهدی نشستم . پیشانی اش را بوسیدم . محمد هادی را روی سینه ی پدرش گذاشتم چند ضربه گونه های مهدی زد ناله ی عجیبی می کرد پسرش را آورده بودم تا هر دو برای آخرین بار یکدیگر را ببینند ، چشم های آقا مهدی نیمه باز بود . محمد هادی که ضربه زد ، چشم هایش را کامل بست لحظه ی بسته شدن چشم هایش را به خوبی دیدم ، محمد هادی را که دید ، به خواب ابدی رفت لحظه های خیلی سختی بود ، به شانه هایش دست می کشیدم به شانه هایی که گرم بود ، سرد سرد شده بود 
اشک می ریختم و به حال خودم گریه می کردم . پیکرش را به اتاقی در معراج بردند من و مادرش رفتیم توی اتاق . هادی را هم بردم دور تابوت پدرش گرداندمش و گفتم که فدای راه پدرت باشی . وداع برایم سخت بود ، دل کندن از آن سخت تر . محمد هادی بی قراری می کرد

 

ریحانه هژبری